مرکز آفرینشهای هنری معبر
مرکز آفرینشهای هنری معبر
شنبه 3 مرداد 1394برچسب:خاطرات جنگ , طنز جبهه , رزمنده , نوجوان, :: 23:15 :: نويسنده : معبری به سمت خدا
یه نوجوونی با تغییر در شناسنامش با هزار فیلم و کلک خودشو می رسونه به جبهه و خط مقدم شب عملیات فرمانده گفت این بچه رو بگین همین جا بمونه این قدش اندازه اسلحه هم نیست بیاد اونجا کار دستمون میده بمونه همین جا و نگهبانی بده از چادرا حالا این بچه با ذوق و شوق بسیار زیاد داشته آماده میشده که بهش میگن تو باید بمونی انگار آسمون روی سرش خراب میشه شروع میکنه به التماس و در خواست و گریه و زاری که من با هزرا درد سر و سختس تا اینجا اومدم که عملیات شرکت کنم حالا میگین نمیشه بیای هر چی گریه می کنه میگن نمیشه باید همین جا بمونی دستوره اینم دلش میشکنه میره وضو میگیره میره تو چادر فرمانده که این صحنه رو می بینه دلش می سوزه و میگه این دلش شکسته الان میره نماز میخونه و ما رو نفرین می کنه برامون دردسر میشه امشب و موفق نمیشیم برین بگید بیاد میرن توی چادر دنبالش میبینن آقا گرفته خوابیده !!؟؟ بیدارش میکنن میگن مگه تو وضو نگرفته که نماز بخونی میگه چرا میگن پس چرا خوابیدی ؟؟؟ میگه می خوام حاشو بگیرم !!!؟ میگن حال کیو میگه حال خدا رو اون منو تا اینجا اورده و نمیذاره برم منم وضو می گیرم و نماز نمی خونم همه می خندن و میگن بیا فرمانده اجازه داده که تو هم بیای اینم با خوشحالی میاد بیرون و داد میزنه سلامتیه خدای مهربان صلوات
آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها نويسندگان |
||
|